سلام به همه
امروز بیست و پنجم بهمن ماه مصادف با روز ولنتاین کتاب چاپ شد و به دستم رسید وقتی نگاش کردم تو دلم گفتم سلام لحجه و از بوی نو بودنه کاغذش لذت بردم
به همه اون دوستایی که پیام میدادن و زنگ میزدن و جویای اوضاع میشدن باید بگم که خوشحال باشید
هرچند یه بیست صفحه ای مارو مورد لطف قرار دادن و اصلاح (سانسور ) کردن ولی خب همینشم ....
و با توجه به شرایط اقتصادی اجتماع و وضعییت کتاب خوانی و مسائلی از این قبیل قیمت پشت جلد رو دو هزار تومان گذاشتم تا همه بتونن خرید کنن شما میتونید برای خرید اسان تر احتمالا ازفردا یا شنبه به سایت :www.alborz80.ir مراجعه کنید و به راحتی خرید پستی داشته باشید
در قسمت نظرات همین پست جوابگوی سوالاتتون هستم
و اما طرح جلد قبلیه کتاب رد شد و این طرح جدیدشه
یه وقتایی ادما اشتباه میکنن و معذرت خواهی هم برای این روزا ساختن
من از همتون معذرت میخوام بابت این دیر کرد ولی به جاش قول میدم فایل صوتی قصه چس پیشونی رو بزارم که الان تو رکورده
قسمت های قبلی رو میتونید تو پست های قبلی مرور کنید قسمت چهار یا همون اخر هم تا چند ساعت دیگه میاد رو وبلاگ
اینم قسمت سوم :
خلاصه قسمت های قبل : فرشته ارزوها بعد از اخراج شدن از قصر تبعید شدن به تهران و ظاهر شدن وسط بیمارستان قراره بیاد تو خیابونای شهر و دنباله پسری بگرده که وقتی ازون بالا ها بهش نگاه میکرده عاشقش شده
:
ببین من به عشقه نظرات مینویسماااا
ابروهاتو با ریش کدوم حاجی لکلک پیوند زدی ؟واه واه دماغو ببین ببینم تو ارزو کردی تا حالا ؟ خودتو تو اب روون دیدی تا حالا ؟ ببخشیدا ولی خوشگلاش هر شب یه تشت اشک میریزن پیش ماها که اله و بله شوهر میخوایم ای خدا
تو که دیگه ....
حالا غصه نخور قول میدم سفارشت کنم جای دعا یه کار کنم شب بخوابی و صبح بشی مثله ما فرشته ها
فرشته هه از کارای اونیکه رو به روش میدید تعجب کرد یه زره خودشو تکون داد و گفت : وا این کارا چیه ؟ چرا من هرچی میگم همونو به خودم میگی تو چرا لبات تکون میخوره ولی صدا نداری ؟ آآآآآ آأأأأأأأأأأأ وووووو . هرزگوین بکش پائین گرزو ببین
فرشته هه که تا حالا ایینه ندیده بود رفت جلو چشماشو بست دستاشو با ترس دراز کرد و تند تد زیر لب زمزمه میکرد : اب نباشه خدا اب نباشه اب نباشه
ادامه مطلب ...مخاطب محترم من واقعا معذرت میخوام بابت اینکه قسمت سوم داستان چس پیشونی یکم دیر شد
چند روزه بدجور درگیر کارای کتابم و دیگه روزای اخره
برای جبران براتون یه فایل صوتی با صدای خودم میزارم
یه فایل 5 دقیقه ای به اسم کی یادشه ؟
از کارای خودم که پارسال نوشتمو ضبط کردم و کلا با نستالژی سر و کار داره و شمارو میبره به گذشته ها از لحظه تولد تا ...
از دست ندید
منتظر نظراتون هستم و شک ندارم که عاشقش میشید
لینک دانلود :
http://s3.picofile.com/file/7548832361/ki_yadeshe.mp3.html
(برای دانلود از متن انگلیسی بالا کپی گرفته و در محل ادرس مرور گر خود قرار دهید و وارد شوید )
قبل از هر چیز از همتون به خاطر استقبال و دل گرمی و محبتی که نسبت به من و ادبیات خیابونیه تهران دارید ممنونم
و همچنین از نظارای ندادتون
خب من اینطورییم ...
دوست دارم عیبمو بدونم
نقدم کنن
در مورد کاری که براش زحمت کشیدم نظر بدن
و نظر دادن نهایتا 1 دقیق از بیست و چهار ساعته زندگیتونو میگیره
یعنی واقعا تو این یک دقیقه انقدر سخت میگذره ؟
( این داستان بر پایه تخیل و یکی شدن دنیای ماورا و دنیای زمین نوشته شده
و حکایت فرشته ای به نام افرو که در قصر ارزوها مشغول خدمت است و درگیر پسری میشود که سه شبانه روز به ماه خیره شده و ارزویی نمیکند افرو که برای اولین بار حس عشق زمینی را در وجودش حس میکند و چشم و گوشش کر شده و پسر را خدای خود میخواند از قصر اخراج شده و به زمین فرستاده میشود تا تقدیر زنگییش را رقم بزند....)
این داستان به سبک ادبیات کوچه و خیابانی و با نظم خاصی نوشته شده
که دلگرمی و حس همزاد پنداری خاصی با جوان های امروز از جمله خودم را ایجاد میکند
خب توضیح کافیه بقییه ماجرا رو تو این پست نوشتم و هر شب یک پست از داستانو برای علاقه مندا روی وبلاگ میزارم
امیدوارم تنبلی رو کنار بزاریم و حد اقل پشت میز کامپیوتر زمانی رو برای مطالعه و لذت بردن از حس ارامش بخش خواندنه داستانی زیبا قرار بدیم
.
.
.
فرشته اعظم که میگرن مصلحتیش اوت کرده بود پنج شش تا رنگ عوض کرد اومد جلو و گفت :
یه عمریه به جای نون نور میخوری نکنه هوس کردی سمنو با بادوم بخوری ؟
تو یه فرشته ای حالا واسه من ادم شدی ؟ طلبه یه ادم شدی ؟
ادم چه خبر داره از نور خدا؟ ندیدی ؟ مگه ندیدی اگه یه شب نون گیرش نیاد عمه مارو خام خام میخوره ؟
اگه میخوای بری زمین راهی نیست یه پلک بهم بزنی رسیدی خبری از گل و نور و رنگ و خدا نیست
افرو که میدونست تو اون قصر همه حرفارو از دله فرشته ها میخونن و احتیاجی نیست حرفاشو با زبونش بزنه فهمید این از اون تو بمیریا نیست یه نگاه مغرورانه از جنس دکور به خودش انداخت و دید بالای بزرگش قده پره یه کفتر شده گوشاش کر شده پلکهاش که تا این لحظه از بغل بازو بسته میشد چرخیده و عمودی شده
فرشته مسن دستاشو بلند کرد و نگاشو دوخت به یه آسمون روشن تر و بزرگتر از اسمون خودشون و بره افرو دعا ثنا میخوند
افرو لحظه به لحظه کوچیکتر میشد فرشته جلو اومد و دستی به سر افرو کشید و گفت :
تیر برقای زمین قصه ها دارن همین...
اون روزا که گریه میکردن ادما رو یادت بیار بعد یه سیگار روشن کن و همونجا بشین.. از اون پائین مارو ببین به این میگن امید......یادتت نره امید ..
ادامه داستان در ادامه مطلب
یه قصه دوست داشتنی
نوشته خودم
عاشقش میشید
فرشته هه انگاری که بابا ننه نداشتشو قرار بعد از بیست سال ببینه بدو بدو از پله ها بالا رفت و به پشت بوم قصر ارزوها رسید با یه فوت ابرارو داد کنار و از سفیدیای اون بالا زل زد به تاریکیا
به یه توپ گرد ابی و سبز رنگ
همچینی که چشمش به پسر افتاد قلم و کاغذشو در اورد گوشاشو تیز کرد پلک هم نزد.
زیر لب یه اراجیفی به یه زبونی میخوند که هیچ ادمیزادی ازش سر در نمیورد
انتظارو میشد از لرزش دستاش فهمید از پسر میخواست که باهاش حرف بزنه
به محض اینکه لبای پسر تکون خورد چشماشو بست و شروع کرد به گوش دادن
پسر که زیر یه پنجره روی تخت خوابش نشسته بود و زل زده بود به ماه
طوری که انگار خبر داشت فرشته هه منتظره نفسشو حبس کرد دستاشو مشت کرد و شروع به زور زدن کرد
( ( ادامه در ادامه مطلب ) ) ادامه مطلب ...